از کرامات شیخ ما این است
مقدمات شعر(1) بدیهه سرائی
در باره بدیهه سرایی مرغ نر را خروس می گویند زن نو را عروس می گویند نمد سبزوار از پشم است زیر ابروی مردمان چشم است...
جوانه3
جوانه3 مقدمات شعر(1) بدیهه سرائی
در باره بدیهه سراییابتدا این شعر را مرور می کنیم:
مرغ نر را خروس می گویند
زن نو را عروس می گویند
نمد سبزوار از پشم است
زیر ابروی مردمان چشم است
آن چه در چشم می رود خواب است
آن چه در جوی می دود آب است!
از كرامات شيخ ما چه عجب
پنجه را باز كرد و گفت وجب
از کرامات شيخ ما اينست
شيره را خورد و گفت شيرين است
یک کرامات دیگرم دارد
ابر را دید و گفت می بارد
در سمرقند گربه دم دارد
در بخارا الاغ سُم دارد
دست دارای پنج انگشت است
متضاد جلو، همان پشت است....
احتمالاً این بیت ها را قبلاً جائی شنیده اید یا از قدیمی ها شنیده اید اما بعید می دانم جائی خوانده باشید که این بیت ها به چه دردی می خورند؟ آیا فقط برای خنداندن ما سروده شده اند؟با اندکی دقت در می یابیم اشعار بالایی به بیان واقعیات می پردازند و از مسائل کاملاً آشکار، بدیهی و واضح با ما سخن می گویند به عبارت دیگر« توضیح واضحات» اند اگر با خواندن آنها به خنده می افتیم به این دلیل است که آن را کاملاً واضح می دانیم و نیازی به تأکید بر آن نمی بینیم چه برسد به این که خود را به زحمت بیندازیم و در باره آن شعر بگوئیم... ، از همه مهم تر این که زبان ساده و قابل فهمی دارند. مطالعه در باره این نوع بیان ما را به این نکته هدایت می کند که برخی از شاعران قدیمی برای تمرین ساده گوئی و روان سرائی به سرودن این نوع اشعار روی می آورده اند و به شکل تفننی آن را می سروده اند از نوع همین اشعاری که برخی شاعران امروز با نام « سیاه مشق» عرضه می کنند.اسم این نوع شعرها را فعلاً « بدیهه» و سرودن آن را « بدیهه سرائی» می گذاریم و می رویم به سراغ شعرهای نوع دوم.
حال این ابیات را هم بخوانید و در باره تفاوت آن ها با بیت های بالائی بیندیشید:
دنــدان چـپ دريچــه كــور است
آديـنـۀ كهنـه بــي حــضـور است
پـاي دهــل هـريـسه مــاوي است
اينهــا همــه آفـت سـمـاوي است
روزي كـــه ز عشــق مـي زدم لاف
اردك بچـــه مـي فـروخـت عــلاف
عاشـق سـگ يـرغـه بود و ميمـون
آواز بــلنـــد شـــد ز مــجنـــون
گيــرم كـه نـخ از تو شـد كشيــده
شــد يـــار بـــه هــاون چـكيـده
سـرمــوزۀ قـــاز را چــه حـاجـت
كــآجيــده كننــد در ضـيــافــت
تاريــخ وفــات گــرگ جيـم است
آش شـب چـلــه اش حـليــم است
ميـمــون بـــرهــنـــه عــار دارد
در مـــدرســـه اعــتــبــــار دارد
و:
اگـر عـاقـلي بــخيـه بـر مـو مـزن
بــجـز پنـــبه بــر نعل آهـو مـزن
چـو زرافـه شــطـرنـج تنـهـا مبـاز
چــو زنبور بــــر دنبـۀ خـود مناز
سوي مطبـخ افكـــن ره كوچـه را
منـه در بـــغـل آش آلــوچـــه را
بـه رغـم ملـك تــركتــازي مكـن
بـه آهنــگ ماهيـچـه بـازي مـكـن
تحمــل كــن و ارده را دانـه كــن
فــراويــز دروازه را شـــانـه كـــن
كــه نعــل از تحمـل مـربــا شـود
بـه صبـر آسيـا كهنـه حــلوا شـود
اگر مـاده گـاو است اگـر نـره فيـل
بـــرآرنــد در ســال اول سبـيــل
نداني كه كـاري بـه از صبـر نيست
كُلهخُود بـاران بـه جـز ابـر نيست
نه هـر تشنه بيـدار گــردد بـه آب
نه هر مـرغي انجير بينـد به خـواب
شنيـدم كـه طفـل چهـل سالـه اي
همي گـفت در گـوش گوسـالـه اي
به گلميخ چـرمينـه پرچـيـن كنند
چهـل سال و يك روز نفـرين كنند
در این نوع شعرها چیزی به نام معنی و مفهوم نمی یابیم و اصولاً این شعرها برای آن که مفهومی نداشته باشد، سروده می شود درواقع یک نوع « مُهمل» یا«بیهوده گوئی» است! داستان تاریخی معروفی هم هست که حاکمی از سر بیکاری خواست شاعری را به قول خودمان سر کار بگذارد از او خواست ( یا به او امر کرد) اشعاری بسازد که معنی نداشته باشد! و اگر معنی توانست در آن بیابد، به جای هر بیت معنی دار، یک دندان او را از بن در آورد! شاعر بیچاره هم از ترس یا به طمع یا از شرم اهل و عیال قبول کرد و در نتیجه چند دندان نازنینش را از دست داد!شعرهایش را هم که در چند سطر بالاتر خواندید... پس می توانیم اسم این نوع شعرها را « مُهملات» و سرودن آن را «مهمل سرائی» بگذاریم .با مقایسه این دو نوع شعر به نکات روشنی می رسیم از جمله این که، «مهمل سرائی» کاری بیهوده است اما « بدیهه سرائی» می تواند مفید باشد چون می تواند نوعی تمرین زبانی برای سهل سرائی و روان گوئی باشد.این مقدمه را نوشتم تا بگویم « بدیهه سرائی» قدم اول در امر شاعری برای «نوشاعران» است. واقعیت تلخ در دنیای شعر جوان این است که برخی شاعران بی این که پشتوانه زبانی خاصی داشته باشند فقط با اتکا به ذوق و قریحه شعری کلماتی کنار هم می چینند که گاهی شعرهای دلنشینی از آب در می اید ولی این آثار خوب در حکم جرقه است؛ همین و بس! و اگر قرار است شاعری در میان شاعران همیشه سربلند و مقبول بماند لازم است برای آینده خود تدابیری بیندیشد. یکی از این تدابیر، تمرینات زبانی خاص است و شروع آن، همین تمرین بدیهه سرایی.
داستان ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﺷﯿﺦ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﭘﻨﺠﻪ ﺭﺍ ﮔﺰ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭﺟﺐ
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻓﻼﻧﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻬﻢ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ . ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﺨﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺨﺮﻩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . ﺁﻥ ﺷﺐ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻭﺍﺕ ﻭ ﻗﻠﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ .
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﯾﺪ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﺍﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯽ، ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺩﻭﺍﺕ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺮ ﮐﺎﻏﺬ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ » . ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : « ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﻼﺵ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﻡ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻧﺘﺎﯾﺠﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺷﮏ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻼﺵ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺑﺮﺳﻨﺪ » . ﺯﻥ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩ ﻭﯼ ﺑﻪ ﮐﺸﻔﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺩﯾﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺷﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻭﯼ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺖ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﻔﺖ : « ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ؛ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺳﺨﻨﺎﻧﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﺴﺎﺧﺘﻪ ﺍﯼ . ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ » .
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ . ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻭﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺭﺳﺎ ﮔﻔﺖ : « ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻪ ﻧﺘﺎﯾﺠﯽ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻡ » . ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ .
ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ : « ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭﺟﺐ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟ » ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺳﺨﻦ ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﻭﺩ : « ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ » .
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻭ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﮔﻮﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﮕﯽ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺨﺮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﻓﺖ . ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺷﻌﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﺳﺮﻭﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ :
ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﺷﯿﺦ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ
ﭘﻨﺠﻪ ﺭﺍ باز ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭﺟﺐ
ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ
ﺷﯿﺮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ،
ﯾﮏ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﺑﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ
ﺯﻥ ﻧﻮ ﺭﺍ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ،
ﻣﺮﻍ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﯼ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ،
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ خواب ﺍﺳﺖ
داستان ضربالمثل