- سرآغاز
- مولوی
- مثنوی معنوی
- دفتر سوم
بخش ۱۱۹ - شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن
کَر اَمَل را دان که مرگِ ما شَنید
مرگِ خود نَشْنید و نَقْلِ خود ندید
کر اَمَل را دان که مرگِ ما شنید / مرگ خود نشنید و ، نقلِ خود ندید
ای کسی که می خواهی منظور و مقصود از این حکایت را درک کنی . اینک بدان که منظور از آن «ناشنوا» آرزوهای دراز آهنگِ توست . آن آرزو ، خبرِ مرگِ ما را می شنود امّا خبرِ مرگِ خود را نمی شنود و کوچیدن خود را از این سرای نمی بیند .
حِرصْ نابیناست بیند مو به مو
عَیبِ خَلْقان و بگوید کو به کو
حرص ، نابیناست ، بیند مو به مو / عیبِ خلقان و ، بگوید کو به کو
انسانِ آزمند ، در واقع نابیناست . زیرا دیدۀ باطنی ندارد . او معایب همۀ مردم را با تمام جزییات می بیند و در هر محله ای آن را به این و آن می گوید و آن را فاش می کند . [ منظور از «حرص» شخصِ حریص است . زیرا گاه برای مبالغه ، مصدر در معنی اسمِ فاعل بکار می رود . ]
عَیْبِ خود یک ذَرّه چَشمِ کورِ او
مینَبینَد گَرچه هست او عَیْبْجو
عیبِ خود یک ذره چشمِ کورِ او / می نبیند ، گر چه هست او عیبجو
با اینکه آدمِ حریص و آزمند ، از همه کس عیبجویی می کند امّا ذرّه ای از عیب خود را نمی بیند . [ به قول حضرت مسیح (ع) « چون است که خَس را در چشمِ برادر خود می بینی و چوبی که در چشمِ خود داری نمی یابی » ( انجیل متی ، باب هفتم ، آیه 3 ) ) رجوع شود به شرح بیت 1327 دفتر اوّل ) ]
عور میتَرسَد که دامانَش بُرَند
دامَنِ مَردِ بِرِهنه چون دَرَند؟
عُور می ترسد که دامانش بُرند / دامنِ مردِ برهنه کی دَرند ؟
آدم برهنه می ترسد که دامانش را قیچی کنند . چگونه ممکن است که دامن برهنه را قیچی کنند ؟ [ یعنی وقتی که لباسی در کار نیست ، بُریدن و دریدن آن چه معنایی دارد ؟ همینطور آن جاهلِ عاری از کمال که دائماََ در پی کسبِ متاع دنیوی است . وقتی سپاهِ اجل در رسد ، برهنه و عریان از این سرای بکوچد . ]
مَردِ دنیا مُفْلِس است و تَرسْناک
هیچ او را نیست از دُزدانْش باک
مردِ دنیا ، مفلس است و ترسناک / هیچ او را نیست ، از دزدانش باک
مردِ دنیاطلب در واقع تهیدست و بینواست زیرا همۀ دارایی و ذخایرش در لحظه ای از او ستانده می شود . چنین کسی دائماََ در حال بیم و هراس است . با اینکه بر حسبِ واقع ، هیچ چیز ندارد ، با این حال از حرامیانِ طریق بیمناک است . [ بنابراین از این همه اموال و املاکی که از آنِ خود می داند جز تشویش و اضطراب چیزی به او نمی رسد . ]
او بِرِهنه آمد و عُرْیان رَوَد
وَزْ غَم دُزدَش جِگَر خون میشود
او برهنه آمد و ، عریان رود / وز غمِ دزدش ، جگر خون می شود
مرد دنیا طلب ، همانطور که برهنه به دنیا آمده ، برهنه نیز از دنیا می رود . با اینحال از ترسِ اینکه مبادا دزدی بیاید و جامه و مالش را ببرد ، جگرش خون می شود . [ مصراع اول مناسب است با آیه 94 سورۀ انعام « و (در روز رستاخیز به ایشان گویند) براستی که نزد ما آمدید . یکه و تنها . همان سان که در نخستین بار شما را اینگونه آفریدیم . و همۀ آنچه را که به شما عطا کرده بودیم ، پشتِ سرِ خود نهادید ( یکه و تنها نزد ما آمدید ) ]
وَقتِ مرگش که بُوَد صد نوحه بیش
خنده آید جانْش را زین تَرسِ خویش
وقتِ مرگش که بُوَد صد نوحه پیش / خنده آید جانش را زین ترسِ خویش
هنگام فرا رسیدن مرگِ دنیا طلب که پیشِ روی او بسیار شیون و زاری می کنند . روح آن مُرده از ترس و بیمی که قبلاََ به خاطر از دست رفتن اموالش داشته خنده اش می گیرد . [ درمی یابد که آن همه تشویش و اضطراب برای حطام ناپایدار دنیا چقدر بیهوده بوده است . ]
آن زمان داند غَنی کِشْ نیست زَر
هم ذَکی دانَد که بُد او بیهُنر
آن زمان داند غنی ، کِش نیست زر / هم ذکی داند که بُد او بی هنر
در آن وقت است که ثروتمند درمی یابد که صاحبِ هیچ زر و سیمی نیست و نیز هوشمند در آن وقت درمی یابد که هیچ هنری ندارد .
چون کِنارِ کودکی پُر از سُفال
کو بر آن لَرْزان بُوَد چون رَبِّ مال
چون کنارِ کودکی پُر از سُفال / کو بر آن لرزان بُوَد چون رَبِ مال
لرزیدن صاحبِ مال برای سیم و زر ، مانند لرزیدن کودکان است برای سفال شکسته های رنگین که در کوچه و خیابان پیدا می کنند و آن را چون زر و سیم ، غنیمت می دانند . [ یعنی اموالِ این دنیا مانند آن سفال شکسته های رنگین واقعاََ بی اعتبار است و آنان که برای جمعِ آن جوش می زنند در واقع اطفال اند . ]
گَر سِتانی پارهیی گِریان شود
پاره گَر بازَش دَهی خندان شود
گر ستانی پاره یی ، گریان شود / پاره گر بازش دهی خندان شود
اگر یک قطعه از آن سفال های شکسته را از کودک بگیری گریه سر می دهد و اگر دوباره به او بدهی خندان و شادمان می شود .
چون نباشد طِفْل را دانشْ دِثار
گریه و خَندهش ندارد اِعْتِبار
چون نباشد طفل را دانش دِثار / گریه و ، خنده ش ندارد اعتبار
از آنجا که کودک ، از لباسِ علم و دانش ، عریان است یعنی فاقدِ تشخیص و تمیز است . از اینرو گریه و خنده اش بی اعتبار است . [ دِثار = جامۀ رویین ، لباس رویی ]
مُحْتَشَم چون عاریَت را مُلْک دید
پس بر آن مالِ دروغین میطَپید
محتشم چون عاریت را مِلک دید / پس بر آن مالِ دروغین می طپید
صاحب مال چون اموال و املاکِ عاریتی را واقعاََ از آنِ خود می داند . پس برای آن اموالِ دروغین ، پریشان و مضطرب می شود .
خواب میبیند که او را هَستْ مال
تَرسَد از دُزدی که بِرْبایَد جَوال
خواب می بیند که او را هست مال / ترسد از دزدی که برباید جوال
برای مثال ، آدم ثروتمند در خواب می بیند که ثروتِ فراوانی دارد امّا می ترسد که مبادا دزد ، اندوختۀ او را برباید و ببرد .
چون زِ خوابَش بَر جَهانَد گوشْکَش
پَس زِ تَرسِ خویشْ تَسْخَر آیَدَش
چون ز خوابش بَر جهاند گوش کش / پس ز ترسِ خویش تَسخُر آیدش
همینکه کسی بیاید و گوشِ او را بکشد و از خواب بیدارش کند . از ترسی که در خواب بر او مستولی شده خنده اش می گیرد . [ همینطور وقتی که مرگ و یا پیکِ اجل ، او را از خوابِ غفلت بیدار می کند . متوجه می شود که این همه اضطراب ها که نسبت به اموال و املاکِ دنیوی داشته همه بی اساس بوده است . زیرا مالکِ حقیقی حضرتِ حق است و او تنها یک گدای امانتدار بوده است . ]
هم چُنان لَرْزانیِ این عالِمان
که بُوَدْشان عقل و عِلْمِ این جهان
همچنان لرزانیِ این عالِمان / که بُوَدشان عقل و علمِ این جهان
همینطور عالمانِ علومِ ظاهری و دنیوی نیز مانندِ آن ثروتمندان دچارِ پریشانی و اضطراب اند . [ یعنی به جای اینکه علمِ آنها موجبِ آرامش و اطمینان آنها شود . بر عکس به اضطراب و تشویش دچار می شوند زیرا علمِ خود را در راهِ هوی و لذّاتِ مادّی بکار می گیرند . ]
از پِیِ این عاقلانِ ذو فُنون
گفت ایزد در نُبی لا یَعْلَمون
از پیِ این عاقلانِ ذُوفُنون / گفت ایزد در نُبی ، لایَعلمون
خداوند در بارۀ همین عالمانِ علومِ مختلفِ دنیوی در قرآن کریم فرمود : « آنان نمی دانند » ( نُبی = قرآن / لایَعلَمُون = نمی دانند ) [ در قرآن آیاتی است که در آن لفظِ « لایَعلَمُون » استعمال شده است . نظیر آیه 131 سورۀ اعراف ، آیه 34 سورۀ انفال ، آیه 55 سورۀ یونس و … ، گویا مولانا در اینجا اقتباس لفظی کرده است . برخی شارحان آن را اشاره به آیه 7 سورۀ روم دانسته اند . ]
هر یکی تَرسانْ زِ دُزدیِّ کسی
خویشتن را عِلْم پِنْدارَد بَسی
هر یکی ترسان ز دزدیِ کسی / خویشتن را عِلم پندارد بسی
هر یک از این عالمانِ ظاهری از اینکه مبادا کسی بیاید و علوم او را به سرقت بَرَد . بیمناک است زیرا او گمان می کند که واقعاََ عالم است .
گوید او که روزگارم میبَرَند
خود ندارد روزگارِ سودْمَند
گوید او که : روزگارم می بَرَند / خود ، ندارد روزگارِ سودمند
آن عالم دنیا طلب با دلتنگی می گوید : این مردم وقت و عُمرِ مرا تلف می کنند . در حالی که هیچ لحظه ای از عُمرِ او سودمند نیست . [ روزگارم می برند = وقتم را تلف می کنند ، مرا به بطالت و بیکاری می کشند ]
گوید از کارم بَر آوَرْدَند خَلْق
غَرقِ بیکاریست جانَش تابه حَلْق
گوید : از کارم برآوردند خلق / غرقِ بیکاری ست جانش تا به حلق
باز می گوید : این مردم مرا از کار و بارم انداخته اند . یعنی از مطالعات و تحقیقات علمی ام بازداشته اند . در حالی که تا خِرخِره ، در بیکاری و بطالت فرو رفته است . [ زیرا کاری که در جهت رشد و اصلاحِ جامعه نباشد و با پاکیِ نیّت و نزاکت قصد انجام نشود . در واقع عینِ بیکاری است . ]
عورْ تَرسان که مَنَم دامنْ کَشان
چون رَهانَم دامَن از چَنگالَشان؟
عور ترسان که : منم دامن کشان / چون رهانم دامن از چنگالشان ؟
این عالمانِ ظاهری و سوداگرانِ فضل فروش در مَثَل مانندِ همان برهنه ای هستند که گمان می کنند واقعاََ جامه و لباسی بلند به تن دارد و می ترسد مهاجمان ، بیایند و دامنِ او را قیچی کنند . از اینرو می گوید : من که دارم خرامان و دامن کشان می روم . چگونه دامنِ بلندم را از چنگِ مهاجمان نجات دهم ؟ [ حال آنکه نه لباسی دارد و نه پوششی ، عالم نمایان نیز چنین حالی دارند و خیال می کنند که آکنده از علوم و معارف اند . در حالی که هیچ اند . ]
صد هزارانْ فَصْل داند از عُلوم
جانِ خود را مینَدانَد آن ظَلوم
صد هزاران فصل داند از علوم / جانِ خود را می نداند آن ظَلوم
ظاهراََ این بیت نیز جوابِ سؤالی است با این مضمون : برخی از این عالمان واقعاََ در انواعِ علوم و فنون ، تسلطِ کامل دارند پس چرا باز آنها را غیر عالم حساب می کنید ؟
جواب : آن ستمگر ( فضل فروشی که در نشناختن نفسِ خود راهِ افراط پیش گرفته ) هر چند از طریقِ محفوظات مختلف ، نسبت به دیگران ، فضل و برتری بدست آورده ، امّا با همۀ اینها هنوز نفسِ خود را نشناخته است . [ ظلوم = بسیار ستمگر ]
ملاصدرا گوید : «اصلِ اوّل» و آن جهل است به معرفتِ نفس که او حقیقتِ آدمی است و بنای ایمان به آخرت و معرفت و نشر ارواح و اجساد به معرفتِ دل است و اکثر آدمیان از آن غافل اند . و این معظم ترین اسباب شقاوت و ناکامی عقبات است که اکثر خلق را فرو گرفته در دنیا . چه هر که معرفتِ نفس حاصل نکرده خدای را نشناسد . بسیاری از منتسبان به علم و دانشمندی از احوالِ نفس و درجات و مقامات وی در روزِ قیامت غافل اند و اعتقاد به معاد چنانچه باید ندارند . اگر چه به زبان ، اقرار به معاد می نمایند و به لفظ ، اظهار ایمان به نشئۀ باقی می کنند لکن دائماََ در خدمت بدن و دواعی شهوتِ نفس می کوشند و راه هوی و آرزوها می پیمایند و پیروی مزاج و تقویتِ جسد و شاگردی جالینوس طبیعت می کنند و یک گام از خود بیرون نمی نهند . (رسالۀ سه اصل ، ص 13 و 14 )
دانَد او خاصیَّتِ هر جوهری
در بَیانِ جوهرِ خود چون خَری
داند او خاصیّتِ هر جوهری / در بیانِ جوهرِ خود چون خَری
اینگونه عالمان ، خاصیّتِ هر پدیده و جوهری را می دانند و از هر موضوعی اطلاع دارند امّا از شناخت اصل و گوهرِ خود مانندِ الاغ ، هیچ خبر ندارند
که هَمیدانَم یَجوز و لایَجوز
خود نَدانی تو یَجوزی یا عَجوز؟
که همی دانم یَجُوز و لایَجُوز / خود ندانی تو یَجُوزی یا عَجُوز
ای کسی که خود را در مسایل فقهی و احکامِ شرعی ، مسلط و آگاه می دانی و مدّعی هستی که من می دانم که شرعاََ چه چیزی جایز است و چه چیزی جایز نیست بدان که تو با همۀ این دعاوی هنوز ندانسته ای که وجودِ خودت از نظر معیارهای الهی ، مقبول است و یا درمانده و مردود . [ عجوز = پیرِ زن ، عوام عرب آن را عجوزه استعمال می کنند ]
این رَوا وان نارَوا دانی وَلیکْ
تو رَوا یا نارَوایی؟ بین تو نیکْ
این روا ، و آن ناروا دانی ، ولیک / تو روا یا ناروایی بین تو نیک
تو از نظرِ ذهنی می دانی که این امر شرعاََ جایز است و آن امر ، جایز نیست . ولی خوب به این نکته دقت کن که خودِ تو ، فردی شایسته ای یا ناشایست . [ خوارزمی گوید : علمی که از نتایجِ عقلِ جزوی است . دفترها سیاه سازد و شوقی که از آثارِ عشقِ کُلّی است ، دل های تیره را روشن تر از ماه سازد . اگر چه عقل ، رقیب انسان است و نقیب احسان است . گشایندۀ درِ فهم است ، زدایندۀ زنگِ وَهم است ، پا بستۀ تکلیفات است و شایستۀ تشریفات و گُلزارِ خردمندان است و دست افزارِ هنرمندان ، امّا عشق ربودۀ جذبۀ معیّت است و ستودۀ حلیة المغیب است . دیوانۀ جرعۀ ذوق است ، پروانۀ شعلۀ شوق است . تاجِ سرِ سالکانِ بی مقت است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 598 ) ]
قیمَتِ هر کاله میدانی که چیست
قیمَتِ خود را نَدانی اَحْمَقیست
قیمتِ هر کاله می دانی که چیست / قیمتِ خود را ندانی ، احمقی ست
تو قیمتِ هر کالایی را می دانی که چیست ولیکن قیمتِ خودت را نمی دانی . بنابراین تو دچارِ حماقتی . [ کاله = کالا ، متاع ]
سَعْدها و نَحْسها دانستهیی
نَنْگَری سَعْدی تو یا ناشُسْتهیی؟
سعدها و نحس ها دانسته یی / ننگری تو سَعدی یا ناشُسته یی
تو در نجومِ احکامی ، طالعِ همۀ ستارگان سعد و نحس را خوب می دانی امّا این را نمی دانی که خودت سعدی و یا ناپاک (منحوس) . [ ناشسته = ناپاک ]
جانِ جُمله عِلْمها این است این
که بِدانی من کیاَم در یَوْمِ دین؟
جانِ جمله عِلم ها این است ، این / که بدانی من کی ام در یَومِ دین
گوهرِ اصلی همۀ علوم اینست که تو بدانی در روزِ جزا کیستی یعنی بدانی که تو از نظرِ روحی و باطنی چگونه آدمی هستی . [ شرح بیت 2834 دفتر اوّل ، مولانا می گوید : هر علمی که به تحصیل و کسب در دنیا حاصل شود ، آن علمِ ابدان است . و آن علم که بعد از مرگ ، حاصل شود . آن علمِ ادیان است . دانستن علم «اناالحق» ، علمِ ابدان است . و اناالحق شدن ، علمِ ادیان است … ( فیه ما فیه ، ص 228 ) ]
آن اصولِ دین نَدانستی تو لیکْ
بِنْگَر اَنْدَر اَصْلِ خود گَر هست نیکْ؟
آن اصولِ دین بدانستی تو ، لیک / بنگر اندر اصلِ خود ، گر هست نیک
تو هر چند اصولِ دین را می دانی ولی این علم کافی نیست . بلکه باید به اصل و گوهرت نیز با دقت بنگری که آیا آن ، درست است یا نه . [ منظور از اصول دین در اینجا اصول فقه و اصول کلام است ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 1020 ) یعنی تا خود را نشناسی ، دانستن این علوم و حفظِ اصطلاحاتِ آن سودی به حال تو نخواهد داشت . زیرا مهمترین علم ، خودشناسی است و همۀ علوم اگر در خدمتِ خودشناسی قرار گیرد اعتبار دارد و اِلّا وبالِ آخرتِ آدمی می شود . ]
از اصولَیْنَتْ اُصولِ خویش بِهْ
که بِدانی اَصْلِ خود ای مَردِ مِهْ
از اُصولَینَت ، اصولِ خویش بِه / که بدانی اصلِ خود ، ای مردِ مِه
ای مردِ بزرگ ، اگر از اصل و گوهرِ خود آگاه شوی . بهتر است از اینکه اصول فقه و اصولِ کلام بیاموزی . [ مولانا تا اینجا بیان کرد که علمِ حقیقی ، علمی است که پردۀ پندارِ آدمی را واپس زند و نهانخانۀ ضمیرش را آشکار سازد . بنابراین هر علمی که در این جهت بکار آدمی آید ، آن علمِ حقیقی است و هر آن علمی که پردۀ اوهام و خیالات بر نهانخانۀ آدمی بیاویزد و وی را از خود بیگانه سازد . عین جهل است بلکه جهلِ مرکب است . ]