گاهی اوقات توی زندگی یه شرایطی پیش میاد که بر میگردی نگاه
گاهی اوقات توی زندگی یه شرایطی پیش میاد که بر میگردی نگاه میکنی ،میبینی هیچی به هیچی نه که واقعا همه چیز هیچی به هیچی باشه،
نه ولی میبینی آدمایی هستن توی زندگیت که دوسشون داری ولی عمیق تر که فکر میکنی میبینی همین آدما الویت های خاص خودشونو دارن و تو الویت اول هیچکدومشون نیستی،
میبینی حتی الویت های بعدیشون هم به تو ختم نمیشه
اون موقع هست که واقعا دچار چالش میشی،
یه حالت خاصی هست که در واقع شبیه ربات عمل میکنی،
نه حس خاصی داری نه میتونی حسی ایجاد کنی
تنها حسی هم که بوده درد بوده که اینم کم کم بی حس میشه
تازه با همه ی این اوصاف بهت حکم بی مهری هم میزنن.
بعد سعی میکنی تصور کنی، تا تصوراتت تو رو از درد نجات بده اما نباید اشتباه کنی،
حتی تو تصوراتت باید تنها باشی و کسی رو راه ندی چون واقعا تنهایی،
تصورت باید یه موفقیت کمیابی باشه که تنهایی به دست آوردی تا برای لحظه ای هم که شده از درد فارغ شی.
اینه راه و روش زندگی کردن، این که از سیل احساساتت بزرگتر باشی، اینکه چرای زندگیت قوی تر از ضربه هایی باشه که همین زندگی بهت میزنه.
آره درسته، داشتن این ویژگی محشره ولی باید این حقیقت رو هم قبول کنی که کم کم تبدیل میشی به یه آدمی که
حاضر نیست چیزیو تقسیم کنه،
حاضر نیست اعتماد کنه و از همه مهمتر
حاضر نیست تکیه کنه.
یک بار تکیه کردن برای همیشه بس است!