شعر در مورد مرد + اشعار زیبای کوتاه و خاص برای مردان و در توصیف آقایان
شعر در مورد مرد و مرد بودن
در این مطلب مجموعه ای از اشعار زیبا در مورد مرد، مرد بودن و مردان را برای توصیف آقایان گردآوری کرده ایم.
شعر کوتاه مردانه
مرد یعنی یار هستی در وجود
مرد یعنی یک فرشته در سجود
مرد یعنی یک بغل آسودگی
مرد یعنی پاکی از آلودگی
مرد یعنی هدیه ی زن از خدا
مرد یعنی همدم و یک هم صدا
مرد یعنی عشق و هستی، زندگی
مرد یعنی یک جهان پایندگی
مرد یعنی اردیبهشت، فصل بهار
مرد یعنی زندگی در لاله زار
مرد یعنی عاشقی، دلدادگی
مرد یعنی راستی و سادگی
مرد یعنی عاطفه، مهر و وفا
مرد یعنی معدن نور و صفاخوش نشستی دردلم بنشین و دیگر پا نشو
گرمی شب های سوزانم بمان سرما نشو
چشمه ای جاری کنار کلبه قلبم بمان
دورتر از این نباش و در ره دریا نشو
یاور و یار شکیبای همین امروز باش
داغ آه خاطرات تلخ فرداها نشو
مهربانی پیشه کن بخشنده و دلسوز باش
مرد خوب قصه باش و گرگ و بی پروا نشو***
عر می گویم تو را مست غزل خوانی کنم
پیش چشمانت کمی گیسو پریشانی کنم
خشکسالی می شود وقتی نمی باری به من
دوست دارم با تو احساس فراوانی کنم
مَرد خوب قصه هایم، کاش بشناسی مرا
من زنم، باید خودم را در تو قربانی کنم
آسِمانی صافم و هر لحظه دنبال توأم
ابری ام کن تا تو را هر روز بارانی کنم
از قفس های رهایی با دو بال خسته ام
می گریزم تا خودم را در تو زندانی کنم
پا به دنیایم نهادی تا گران سنگی کنی
من به دنیا آمدم تا عشق ارزانی کنم***
مرد خوب قصه من !
پایانی می خواهم
برای غصه دلتنگی هایم
که راه و بی راه
تنها به آسمان نگاهت پیوند میخورد …***
شعر برای مرد خوب
مرد خوب و مهربان قلب من، هیچ میدانی گرفتارت شدم؟
هیچ میدانی که در این روزها، بیقرار روز دیدارت شدم؟
ای دو چشمت صافتر از آینه، سرزمین چشمهایت جای کیست؟
قلب پاکت را به کی بخشیده ای؟؟ در کنار رد پایت پای کیست؟
من درین گوشه ازاین شهرغریب،حسرتم باتودمی هم صحبتیست
ای تمنای دل حیران من، روی لب های تو رد نام کیست؟
ساده عاشق کرده ای جان مرا، با تو دنیایم تماشایی شده
آسمانی میشوم با نام تو، وای دنیایم چه دنیایی شده!
مرد زیبای دلم تو تا ابد، امپراطور دل تنگم بمان
زیر لب یک لحظه نامم را ببر، شعرهایت را برای من بخوان
کاش از بین تمام این جهان، چشم هایت سهم این عاشق شوند
عاقبت یک روز همدستت شوند، دست های من اگر لایق شوند***
شعر کوتاه برای مردان
اسیر دل زدگی، شاعرم و می خواهم
به شعر نقش زنم، لحظه های کوتاهم
درون حنجره ی چار راه قرمز و زرد
به انتظار مصرع سبزی که مانده در راهم
حریق خستگی ُ بوق بوق بی هدفی
رکیک می شود ُ گر گرفته تر آهم
کنار من ننشین پشت این جریمه سرخ
که می کشدبه سراشیب تیره ی چاهم
وفکر می کنم باید تورا بیازارم
که نیستی تو همان مرد خوب دل خواهم
تو هی بچسب به این روزهای لعنتیت
و من به دم به دم لحظه در کمینگاهم
کجای اتفاق به هم می رسیم بی حیرت
که روز بی تو به سر می شود و شب ها هم
تو توی روی خودت ایستادیُ دیدی
تورا زحجم خودت لحظه لحظه می کاهم
بگیر دست مرا بغض می شود هر دمضمیر ناخودِ سرکش ترینِ آگاهم
دچار می شود اکنون به ناگریز زمان
چراغ سبز وَ ، با منی که خودخواهم***می پرسی: شادی چیست ؟
می گویم: زیستن با تو
می پرسی: اندوه چیست ؟
می گویم: یک لحظه با تو نبودن
می پرسی: زندگی چیست مرد من ؟
زندگی چیست ؟
می گویم: رها شدن درون نفس هات.
بیرون، زیر آفتاب پاییز
دو قمری سر بر شانه ی یکدیگر.
***
چندین سال دیگر
من بوسه میزنم
به دست های چروک شده ات
به چین روی پیشانی و کنار چشمت
به سپیدی کنار شقیقه هایت
ب این دست لرزان
من
متعهدم به این تصویری ک از تو ساخته ام
نمیدانی!
آخ تو نمیدانی عزیزه جانم!
چندین سال دیگر
اینجا
میان سینه ام
تو زیبا ترین پیرمرد ِ دنیایی

خوب غزل های عاشقی
دیگر به شانه ی من سر نمی نهد
حالابرای خلوتمان زیر نور ماه
اشعار عاشقانه دگر سر نمی دهد
آن مرد خوب غزل های عاشقی
از شانه های غزلگون من پرید
آخر مرا کشید به خاک فنا شدن
اشکی شد از نگاه پریشان من چکید
آری گذشت از من دیوانه مرد من
رفت و مرا نشاند به آوارگی و درد
بودم کبوتری و هم آغوش آسمان
اما غمش مرا کلاغی سیاه کرد …
***
فشار آرام دستانت را دوست دارم!
وقتی که مردانگی ات را به رخ انگشتانم میکشی
***
من از حرارت چشمانت یخ میزنم و از سرمای نگاهت اتش میگیرم…..
مردانگی های تو فیزیک را هم نابود میکند. من را که دیگر هیچ
***
شعر در وصف مظلوم بودن مرد
من نمی فهمم چرا هیچ کس نمی نویسد از مردهــا
از چشم ها و شــانه ها و دستهایشــان
از آغوششان،
از عطر تنشـان،
از صدایشــان…
پررو میشوند؟
خب بشوند!
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفتهایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دستها
همین نگاهها
همین آغوشهـا،
در بزنگاههای زندگی
سرِپا نماندهایم؟
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند
من میخواهم
مَردَم بداند دوستش دارم.
***
چه شیرینه سکوت تو که از احساس لبریزه
نگاهت مثل بارونه که نم نم عشق میریزه
شکوفا میشه احساسم به هر گلبرگ لبخندت
تعصب هاتو دوس دارم شدم بدجور پابندت
تواز جنس یه کوهی که میجنگه با غم دنیا
نداره خم به ابروهاش صبور و سخت پابرجا
میدونم زحمت و کارت همیشه از دل و جونه
فدای خستگی هاتم دلاور مرد این خونه!
که از عطر نفسهاته فضای خونه عطر آگین
به عشقت قانعم آقا! نمی خوام خونه و ماشین!
می فهمم که یه روزایی حسابی خسته از کاری
برا آرامش خونه شبا تا صبح بیداری
تو حق داری یه وقتایی بخوای تنهای تنها شی
ولی سخته ببینم که رفیق غصه ها باشی
ببخش من رو اگه گاهی نفهمیدم غرورت رو
بزرگی کن نگیر از من تمنای حضورت رو
تموم شادی قلبم فقط از قلب درباته
و طعم خوب خوشبختی از این گرمای دستاته
کنارم هستی و بازم چه بی اندازه خوشحالم
پناه بی کسی هامی بهت پیوسته می بالم
ست نوازشگرش
را دوست دارم
هرچند گاهی
با عصبانیت
شلاقش را دیوانه وار می چرخاند
چنان محکم که خانه ای را ویران می کند
با این وجود
باز دوستش دارم
چرا که خوب می دانم
نفسش را رها می کند
برای زندگی
تا دانه ای را در آغوش زمین
بارور کند
بگمانم باد یک مَرد باشد
***

***
