بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد ...امیر هوشنگ ابتهاج...سایه
بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
 نسیمی بوی فروردین نیاورد
 پرستو آمد و از گل خبر نیست
 چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
 چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
 که آیین بهاران رفتش از یاد
 چرامی نالد ابر برق در چشم
 چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
 چرا خون می چکد از شاخه ی گل
 چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
 که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
 چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
 چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
 چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
 چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
 چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
 چه دشت است این که خا کش خون گرفته ست ؟
 چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
 بهار آمد گل نوروز نشکفت
 مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
 که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
 مگر دارد بهار نورسیده
 دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
 که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
 مگر خورشید را پاس زمین است ؟
 که از خون شهیدان شرمگین است
 بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
 گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
 بهارا خیز و زآن ابر سبک رو
 بزن آبی به روی سبزه ی نو
 سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
 نوایی نو به مرغان چمن بخش
 بر آر از آستین دست گل افشان
 گلی بر دامن این سبزه بنشان
 گریبان چا ک شد از ناشکیبان
 برون آور گل از چا ک گریبان
 نسیم صبحدم گو نرم برخیز
 گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
 که می بارد بر آن باران آتش
 بهارا بنگر این خا ک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
 که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
 که از خون جوانان لاله گون گشت
 بهارا دامن افشان کن ز گلبن
 مزار کشتگان را غرق گل کن
 بهارا از گل و می آتشی ساز
 پلاس درد و غم در آتش انداز
 بهارا شور شیرینم برانگیز
 شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
 مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
 گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
 جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
 بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
 به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
 هنوز اینجا نفس ها آتشین است
 مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
 چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
 مگو کاین سرزمینی شوره زار است
 چو فردا در رسد ، رشک بهار است
 بهارا باش کاین خون گل آلود
 بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
 بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
 وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
 به نوروز دگر ، هنگام دیدار
 به ایین دگر آیی پدیدار 
امیر هوشنگ - ابتهاج (سایه)
-----------------------
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🥀🥀🥀💐💐💐