سعدی » دیوان اشعار » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۵۲۳
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد بِه از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گِله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
بیت اول این غزل اشاره به آیه 172 سوره مبارکه اعراف دارد:
وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلینَ.
«به یاد آور زمانی را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذریه آنها را بر گرفت و آنان را گواه بر خویشتن ساخت و فرمود: آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری، گواهی میدهیم. برای اینکه در روز رستاخیز نگویید ما از این غافل بودیم.
***
دو بیت اول واقعا مست کننده است و هوش از سر انسان میبرد، در بیت دوم که گفته دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی اشاره به آیه الله لا اله الا هو الحی القیوم است که خداوند خود را زنده پایدار و هستی همیشگی خوانده، و انسان گذرا بودن همگان را بخوبی حس میکندمگر او که همیشه و همه جا هست و بندگانش را از شراب معیت خود مدهوش کرده
**
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدیا گله از جدایی و نامهربانی روزگاران رویکرد تو نیست پس خود را نادیده بگیر تا رستگار شوی(خودبین نباش)
**
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
زمانی که سررشته کار به بخت و اقبال گره خورد نه به توش و توان چه کنند دلدادگان(بخت برگشته) اگر زبونی نکنند و چشم گویی (به دگران نیز)
کار دلداده بخت برگشتته بیچاره به زبونی و فرمانبری میکشد.
مثلا باید دل شوهر عمه و داماد سرخانه و مستخدم را بدست آورد شاید شد آن که نمیشود.
**
