
شخصی گرسنه بود؛ برایش کلم آوردند...
اولین بار بود که کلم میدید؛ با خود گفت:
حتما میوهای درون این برگها است
اولین برگش را کند تا به میوه برسد؛ اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت: حتما میوهی ارزشمندی است که اینگونه در لفافهاش نهادهاند...
گرسنگیاش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور میریخت...
وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوهای در کار نبوده است!
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه همین برگهاست...
❗️ما روزهای زندگی را تند و تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی آنور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم؛ درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم...
🌸و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی و نه پوشیدنی بود؛ فقط دور ریختنی بود...
🌸زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم...
🌸پس قدر فرصتها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم...