فردوسی
درودم به تو ای خدای سخن
که در جان اندیشه داری وطن
چو در جان تو عشق و آگاهی است
سرود تو حد وطن خواهی است
به تیغ شهامت وَ ذوق بیان
گذشتی ز دروازه های زمان
به کوری چشمان هر اهرمن
چو شاهی نشستی به تخت سخن
حکیمی ، دبیری ، پژوهنده ای
چو خورشید گیتی فروزنده ای
وطن سر به سر روشن از نام توست
جهان تشنه ی مستی جام توست
کلید در راز گنجینه ای
روایتگر راه پیشینه ای
تو در روزگار سیاه وطن
مسیحای ایران شدی با سخن
تو روح امیدی در این سرزمین
سزاوار تحسینی و آفرین
نپیچیدی از امر پروردگار
اگر چشم تو تَر شُد از روزگار
ولیکن تو گفتی به دادار هور
" فزاینده ی دانش و فرّ و زور
یکی را ز چاه اندر آری به ماه
یکی را ز ماه اندر آری به چاه
یکی را نشانی به تخت بلند
یکی را کنی خوار و زار و نژند
یکی را ببالی و شاهی دهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان توئی ای جهان آفرین"
تو کردی نیایش به وقت نبرد
سخن گفته ای از سر سوز و درد
که هنگامه ی مرگ اسفندیار
نگیرد به باد افره ات کردگار
تو این واژه ها را به جان بیختی
هنر را به فرهنگ آمیختی
که شهنامه ات درس آزادگی است
سراسر شکوه است و دلدادگی است
شدی مایه ی قوت قلب من
نگه کرده ای همچو مردان به زن
به دنیا بگو از سر اقتدار
ببین بر من ایران کند افتخار