فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش »
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شودکنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شویوگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهربخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین منازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشانکه سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستارچو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت*
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاست
درودم به تو ای خدای سخن
که در جان اندیشه داری وطن
چو در جان تو عشق و آگاهی است
سرود تو حد وطن خواهی است
به تیغ شهامت وَ ذوق بیان
گذشتی ز دروازه های زمان
به کوری چشمان هر اهرمن
چو شاهی نشستی به تخت سخن
حکیمی ، دبیری ، پژوهنده ای
چو خورشید گیتی فروزنده ای
وطن سر به سر روشن از نام توست
جهان تشنه ی مستی جام توست
کلید در راز گنجینه ای
روایتگر راه پیشینه ای
تو در روزگار سیاه وطن
مسیحای ایران شدی با سخن
تو روح امیدی در این سرزمین
سزاوار تحسینی و آفرین
نپیچیدی از امر پروردگار
اگر چشم تو تَر شُد از روزگار
ولیکن تو گفتی به دادار هور
" فزاینده ی دانش و فرّ و زور
یکی را ز چاه اندر آری به ماه
یکی را ز ماه اندر آری به چاه
یکی را نشانی به تخت بلند
یکی را کنی خوار و زار و نژند
یکی را ببالی و شاهی دهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان توئی ای جهان آفرین"
تو کردی نیایش به وقت نبرد
سخن گفته ای از سر سوز و درد
که هنگامه ی مرگ اسفندیار
نگیرد به باد افره ات کردگار
تو این واژه ها را به جان بیختی
هنر را به فرهنگ آمیختی
که شهنامه ات درس آزادگی است
سراسر شکوه است و دلدادگی است
شدی مایه ی قوت قلب من
نگه کرده ای همچو مردان به زن
به دنیا بگو از سر اقتدار
ببین بر من ایران کند افتخار