شعر رستم و سهراب فردوسی
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شودکنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شویوگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهربخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین منازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشانکه سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستارچو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت*
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاست