
ادبیات 2 دیدگاه
معنی و مفهوم شعر کار و شایستگی فارسی پایه نهم از پروین اعتصامی

در این پست، معنی و مفهوم شعر کار و شایستگی از پروین اعتصامی ( کتاب ادبیات فارسی نهم ) را برای شما دوستان عزیز آماده کرده ایم. با دانشچی همراه باشید.
۱- آینه، چون نقش تو بنمود راست
خود شکن، آیینه شکستن خطاست 
معنی: اگر آینه عیب هایت را به درستی نشان می دهد، عیب خود را درست کن وگرنه اشتباه است که بخواهی آینه را بشکنی (که عیبت را نبینی)
۲- جوانی گه کار و شایستگی است
گه خود پسندی و پندار نیست
معنی: دوره جوانی، زمان کار و فعالیت بطور شایسته و نیک است. زمانِ به خود مغرور شدن و خیال پردازی های بیهوده نیست.
۳- چو بفروختی، از که خواهی خرید؟
متاع جوانی به بازار نیست
معنی: اگر جوانی ات را (به دنیای فریبنده) بفروشی و از دستش بدهی، دوباره از چه کسی می خواهی جوانی ات را بخری؟ (استفهام انکاری – یعنی از کسی نمیتوانی بخری) – جوانی در هیچ بازاری پیدا نمی شود که بخواهی آن را بخری.
مفهوم: مبادا جوانی مان را بیهوده سپری کنیم و آن را مثل کالایی بی ارزش بپنداریم.
۴- غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
معنی: جوانی ات را قدر بدان و در جستجوی حقیقت باش زیرا فرصت جوانی فقط یک بار است دیگر این فرصت تکرار نمی شود (اگر جوانی ات را در غفلت و ناآگاهی گذراندی و در پیری حسرت خوردی، بدان که راه بازگشت به جوانی بسته شده و هیچ پیری جوان نخواهد شد!)
۵- مپیچ از ره راست بر راه کج
چو در هست، حاجت به دیوار نیست
معنی: از راه راست منحرف نشو و همیشه در مسیر حق حرکت کن. وقتی می توانی از در وارد شوی نیازی نیست که از دیوار بالا روی! (یعنی وقتی راه درست را به ما نشان داده اند ما باید در همان مسیر حرکت کنیم و به سمت راه های انحرافی نرویم زیرا گرفتار میشویم.)
۶- ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن، عار نیست
معنی: از انسان های بزرگوار و آزاده، صبر و تلاش کردن را یاد بگیر؛ یاد گرفتن، عیب نیست.
۷- به چشم بصیرت به خود، در نگر
تو را تا در آیینه، زنگار نیست
معنی: تا زمانی که جوان هستی و قلبت همچون آیینه است و زنگار گناه آن را نگرفته، با چشم بصیرت و آگاهی در خودت نگاه کن.
۸- همی دانه و خوشه، خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
معنی: با روی هم انباشته شدن تک تک دانه ها و خوشه ها، تبدیل به خروار شدند اما از ابتدا، هیچ دانه ای خروار نبوده. (انسان باید گام به گام در مسیر اصلاح خودش قدم بردارد و در نهایت نتیجه خواهد داد.)
۹- همه کار ایّام درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
معنی: همه روزهای زندگی برای ما درس هایی پندآموز دارد. افسوس که ما دقت نمی کنیم و همچون شاگرد هشیار نیستیم که به درس های روزگار توجه کنیم.

رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی در تاریخ 25 اسفند 1285 هجری شمسی، معادل با 17 مارس 1907 میلادی، در شهر تبریز به دنیا آمد.
پدرش یوسف اعتصامی، آشتیانی، از رجال معروف و نویسندگان و مترجمان مشهور در اواخر دوران قاجار بود و در آن زمان، مجله ادبی بهار را منتشر میکرد. مادرش اختر فتوحی بود که فرزند میرزا عبدالحسین ملقب به "مُقدّم العِداله" و به نام مستعار "شوری" بود. او یکی از شاعران برجسته در دوران قاجار و اهل تبریز و آذربایجان بود.
وی تنها دختر خانواده خود بود و چهار برادر داشت. در سال 1291 به همراه خانوادهاش به تهران نقل مکان کرد و در حالی که هنوز کودک بود، با فرهنگ و ادبیات ایرانی آشنا شد. پدرش از جمله مشروطهخواهان بود و با استادانی مانند دکتر علیاکبر دهخدا و ملک الشعرای بهار دیدار و گفتگو داشت.
پروین در دوران کودکی زبانهای فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل آموخت. پس از فارغ التحصیلی از مدرسه آمریکایی تهران، پایاننامه خود را در همان مدرسه دفاع کرد و به تدریس در آنجا پرداخت
در تاریخ نوزدهم تیرماه سال 1313، پروین اعتصامی با پسر عموی پدرش به نام فضل الله همایون فال، ازدواج کرد. پس از چهار ماه از عقد، آن دو به کرمانشاه رفتند و در خانه شوهر زندگی کردند. متأسفانه، پیوند زناشویی آنها با هم به خاطر عدم سازگاری روحیات شاعرانه پروین با رفتار اخلاقی نظامی پسر عمویش، به مدت دو و نیم ماه بیشتر دوان نداشت و به طلاق ختم شد.
پروین اعتصامی در تاریخ پانزدهم فروردین 1320 شمسی به علت ابتلا به حصبه (بیماری کلیوی) درگذشت. این اتفاق در شهر تهران رخ داد و پس از درمان ناموفق در بیمارستان، به خانه بازگشت و در همانجا درگذشت. وفات پروین اعتصامی در دنیای ادبیات و فرهنگ ایران و جهان، به عنوان یکی از رویدادهای دردناک تاریخ ادبیات به شمار میرود.
پروین اعتصامی پس از درگذشت در حرم حضرت معصومه در شهر قم به خاک سپرده شد. مقبرهٔ او در محوطهٔ خانوادگی اعتصامی در قسمتی از حرم مطهر قرار دارد که هر ساله تعداد زیادی از مخاطبان و شاعران به سرایش شعر و سرود برای یادبود او وارد این محوطه میشوند.
پروین اعتصامی، شاعر و نویسنده ایرانی بود که زندگی وی پر از موانع و مشکلات بود، اما با این حال موفق به نوشتن شعرهای زیبا و ارزشمندی شد. دیوان پروین اعتصامی، حاوی اشعاری است که به زبان فارسی نوشته شدهاند و در آن به مسائلی همچون عشق، جنگ، امید، آرزو و... اشاره شده است. برخی از شعرهای معروف او عبارتاند از:
"تو را آفریدم، تا ببخشایی / نه برای دویدن به پیش من / که من خود غافل از نیازم به تو هستم"
"به جای تقدیر توقع آوردن / و به جای تعلیم آموزش دادن / به جای تحقیق کتاب خواندن / میآییم، به جای همهی اینها، / با تو آغاز میکنم صحبت کردن"
"همه کار خداست، من به کار خودم / تو کار خودت کن، تا کار تو برقرار شود"
"من توی خیابان زندگی ام / از اوج هیجان تا چاه اندوه / که بعضیها را میکشاند به آخر / و بعضیها را میگیرد به پایین / اما من تا بساط آسمان / میخورم تا برای برف سفید / هرگز زیرین نشیند از شادی"
این دیوان در بسیاری از زمانها بهعنوان یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی شناخته میشود.
پروین اعتصامی بیش از 20 کتاب شعر و مجموعهای از داستانهای کوتاه و رمانها نوشته است. از معروفترین و بهترین اشعار وی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
همچنین شعرهای بسیار دیگری نیز از اشعار زیبا و ماندگار این شاعر بزرگ هستند.
ادبیات ارسال دیدگاه
معنی و مفهوم شعر مست و هشیار فارسی پایه دوازدهم از پروین اعتصامی
در این پست، معنی و مفهوم شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی را برای شما دوستان عزیز آماده کرده ایم. با دانشچی همراه باشید.
۱- محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت – مست گفت: «ای دوست، این پیراهن است افسار نیست»
معنی: مامور حاکم، شخص مستی را سر راهش دید و یقه او را گرفت و بازخواستش کرد – مست گفت: این که تو (با عصبانیت) گرفته ای، لباس است نه افسار حیوان.
(یعنی با یک انسان حتی اگر مست هم باشد مثل حیوان رفتار نکن و احترام او را حفظ کن.)
۲- گفت: «مستی، زان سبب افتادن و خیزان میروی» – گفت: «جُرم راه رفتن نیست، ره، هموار نیست»
معنی: مامور گفت: تو مست هستی به خاطر همین است که موقع راه رفتن زمین میخوری و تلو تلو خوران راه میروی – مست گفت: تقصیر از راه رفتن من نیست! راه صاف نیست.
(یعنی اوضاع جامعه خراب است.)
۳- گفت: «میباید تو را تا خانهٔ قاضی بَرَم» – گفت: «رو، صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست»
معنی: مامور گفت: باید تو را به خانه قاضی ببرم تا درباره تو قضاوت کند. – مست گفت: برو و صبح بیا مرا ببر. الان قاضی خوابیده است.
(یعنی مسئولان جامعه آنقدر احساس مسئولیت و وجدان کاری ندارند که در هر لحظه به امور مردم رسیدگی کنند/ اشاره به وضع نابسامان حکومت)
۴- گفت: «نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم» – گفت: «والی از کجا در خانهٔ خَمّار نیست؟»
معنی: مامور گفت: خانه حاکم نزدیک است. بیا آنجا برویم. – مست گفت: از کجا معلوم که خود حاکم الان در میخانه نباشد؟!
(اشاره به ناکارآمدی حاکم )
۵- گفت: «تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب» – گفت: «مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست»
معنی: مامور گفت: تا زمانی که نگهبان را خبر کنیم، تو برو و شب را در مسجد بخواب – مست گفت: مسجد جای آدم های گناهکار و مست نیست. (مسجد خانه خداست و باید پاکیزه در آن وارد شد)
(بی توجهی به اماکن مقدس در آن شرایط جامعه)
۶- گفت: «دیناری بده پنهان و خود را وارهان» – گفت: «کار شرع، کارِ دِرهم و دینار نیست»
معنی: مامور گفت: مقداری پول (برای رشوه) به من بده و خودت را راحت کن (و دیگر با تو کاری نخواهم داشت) – مست گفت: رشوه دادن و رشوه گرفتن در دین حرام است.
۷- گفت: «از بهر غَرامت، جامهات بیرون کُنم» – گفت: «پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست»
معنی: مامور گفت: برای تاوان گناهت، لباست را از تنت در می آورم – مست گفت: لباسم به شدت پوسیده ( به درد تو نمی خورد!)
۸- گفت: «آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه» – گفت: «در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست!»
معنی: مستی و خبر نداری که کلاهت افتاده – مست گفت: بجای کلاه در سر باید عقل داشت! وگرنه بدون کلاه ماندن عیب نیست. ( اینکه آدم عقلش را به کار نگیرد عیب است.)
(در قدیم، بدون کلاه به بیرون رفتن را کار نادرستی می دانستند.)
۹- گفت: «می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی» – گفت: «ای بیهوده گو، حرفِ کم و بسیار نیست!»
معنی: مامور گفت: شراب زیاد خوردی به خاطر همین زیادی مست شدی و هذیان می گویی – مست گفت: ای بیهوده گو! صحبت از کم و زیاد خوردن شراب نیست. چه یک ذره چه زیادش در هر صورت حرام است.
۱۰- گفت: «باید حد زند هشیارْ مردم، مست را» – گفت: «هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!»
معنی: مامور گفت: باید انسان هشیار، فرد مست را مجازات کند و شلاق بزند – مست گفت: تو در این جامعه یک هشیار پیدا کن! چرا که کسی اینجا هشیار و عاقل نیست.(همه دغلکارند)
پیشنهادی: معنی شعر میوه ی هنر
اختصاصی-دانشچی

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات »
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بیدوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقتبین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، به سوی خانه میآمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
شعر طنز (اسب پادشاه)
اسب پادشاه

روزی گذشت پورشه ای از گذرگهی
فریاد و آه و ناله زهر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک فقیر
این اسب کیست مادرم؟ این اسب پادشاست؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که الاغی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این خر گمان کنم که خر مایه دارهاست
کودک به گریه گفت برایم نمی خری؟
این اسب با کلاس و نجیب است و سر براست
مادر به خنده گفت عزیز این که اسب نیست
این پول نفت ماست که در جیب اغنیاست
ما را به حرفهای قشنگی فریفتند
گفتند پول نفت سر سفره شماست
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
رو شکر کن پراید اگر زیر پای ماست
مردی که جیب ما و تو را می زند گداست
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
نقیضه ای بر شعر معروف پروین اعتصامی (از وبلاگ بهانه های دلتنگی)
...................................................................................................................
اینم شعر بانوی شعر ایران پروین اعتصامی

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات »
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانهای سنجیدهاند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
کردهاند از بیهشی بر خواندن من خندهها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیدهاند
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیدهاند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیدهاند
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیدهاند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیدهاند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیدهاند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیدهاند
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیدهاند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیدهاند

واعظــــــی پرسید از فرزند خویش
هیج می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلیـــــد زندگیســــت
گفت زین معیار انــــــدر شهــــــرما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست!
پروین اعتصامی
 

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات »
پیام داد سگ گله را، شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم
مرا به خشم میاور، که گرگ، بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم
من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم
مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم
مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین بیش، ز اسمان دارم
عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم
هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم
هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم
شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلادهٔ سیمین، از آن زمان دارم
رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست به کوی وفا مکان دارم
درستکارم و هرگز نماندهام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم
مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم
جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم
دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم
خانه / پروین اعتصامی / دیوان اشعار / مثنویات، تمثیلات و مقطعات / قطعه شماره 72
1
بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را
2
یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمیارزید این بیع و شرا را
3
روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را
4
مکن هرگز بطاعت خودنمائی
بران زین خانه، نفس خودنما را
5
بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را
6
چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را
7
مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را
8
نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را
9
صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را
10
به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را
11
تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را
12
از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را
13
از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بیدست و پا را
14
از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را
15
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را
16
ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
چراغ دولت و گنج غنا را
17
بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
پروین اعتصامی

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید »
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران
پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد
وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد
چرخ بر گرد تو دانی که چسان میگردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد
خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرحانگیز که صرصر گردد
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن
خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد
نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری
آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد
نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
که بدام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی
طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد
نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید
نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد
تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند
چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار
سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
که چو پرگار بیک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز میسر گردد
رهنوردی که بامید رهی میپوید
تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم
که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
بیم آنست که این وعده مکرر گردد
پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی
که سراپای وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین
که بی اندیشه درین بحر شناور گردد
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات »
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار توست
مال دزدی، جمله در انبار توست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
میبرم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیدههای عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
چیرهدستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست
در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی
ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی
رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم
کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست
ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم
پیران ره، بما ننمودند راه راست
از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر
در تیه آز، راه تو دانه میزند
بی رنج، زین پیاله کسی می نخورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را
بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن
که فرصتی که ترا داده اند، بی بدل است
دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است
طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کرد
کیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است
با قضا، چیره زبان نتوان بود
که بدوزند، گرت صد دهن است
دور جهان، خونی خونخوارهاست
محکمه نیک و بد کارهاست
خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است
به از پرهیزکاری، زیوری نیست
چو اشک دردمندان، گوهری نیست
مپوش آئینه کس را به زنگار
دل آئینه است، از زنگش نگهدار
سزای رنجبر گلشن امید، بس است
بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن
برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم
گناه دیده من بود، این خطاکاری
| مادر موسی، چو موسی را به نیل | در فکند، از گفتهی رب جلیل | |
| خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه | گفت کای فرزند خرد بیگناه | |
| گر فراموشت کند لطف خدای | چون رهی زین کشتی بی ناخدای | |
| گر نیارد ایزد پاکت بیاد | آب خاکت را دهد ناگه بباد | |
| وحی آمد کاین چه فکر باطل است | رهرو ما اینک اندر منزل است | |
| پردهی شک را برانداز از میان | تا ببینی سود کردی یا زیان | |
| ما گرفتیم آنچه را انداختی | دست حق را دیدی و نشناختی | |
| در تو، تنها عشق و مهر مادری است | شیوهی ما، عدل و بنده پروری است | |
| نیست بازی کار حق، خود را مباز | آنچه بردیم از تو، باز آریم باز | |
| سطح آب از گاهوارش خوشتر است | دایهاش سیلاب و موجش مادر است | |
| رودها از خود نه طغیان میکنند | آنچه میگوئیم ما، آن میکنند | |
| ما، بدریا حکم طوفان میدهیم | ما، بسیل و موج فرمان میدهیم | |
| نسبت نسیان بذات حق مده | بار کفر است این، بدوش خود منه | |
| به که برگردی، بما بسپاریش | کی تو از ما دوستتر میداریش | |
| نقش هستی، نقشی از ایوان ماست | خاک و باد و آب، سرگردان ماست | |
| قطرهای کز جویباری میرود | از پی انجام کاری میرود | |
| ما بسی گم گشته، باز آوردهایم | ما، بسی بی توشه را پروردهایم | |
| میهمان ماست، هر کس بینواست | آشنا با ماست، چون بی آشناست | |
| ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند | عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند | |
| سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت | زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت | |
| کشتی زاسیب موجی هولناک | رفت وقتی سوی غرقاب هلاک | |
| تند بادی، کرد سیرش را تباه | روزگار اهل کشتی شد سیاه | |
| طاقتی در لنگر و سکان نماند | قوتی در دست کشتیبان نماند | |
| ناخدایان را کیاست اندکی است | ناخدای کشتی امکان یکی است | |
| بندها را تار و پود، از هم گسیخت | موج، از هر جا که راهی یافت ریخت | |
| هر چه بود از مال و مردم، آب برد | زان گروه رفته، طفلی ماند خرد | |
| طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت | بحر را چون دامن مادر گرفت | |
| موجش اول، وهله، چون طومار کرد | تند باد اندیشهی پیکار کرد | |
| بحر را گفتم دگر طوفان مکن | این بنای شوق را، ویران مکن | |
| در میان مستمندان، فرق نیست | این غریق خرد، بهر غرق نیست | |
| صخره را گفتم، مکن با او ستیز | قطره را گفتم، بدان جانب مریز | |
| امر دادم باد را، کان شیرخوار | گیرد از دریا، گذارد در کنار | |
| سنگ را گفتم بزیرش نرم شو | برف را گفتم، که آب گرم شو | |
| صبح را گفتم، برویش خنده کن | نور را گفتم، دلش را زنده کن | |
| لاله را گفتم، که نزدیکش بروی | ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی | |
| خار را گفتم، که خلخالش مکن | مار را گفتم، که طفلک را مزن | |
| رنج را گفتم، که صبرش اندک است | اشک را گفتم، مکاهش کودک است | |
| گرگ را گفتم، تن خردش مدر | دزد را گفتم، گلوبندش مبر | |
| بخت را گفتم، جهانداریش ده | هوش را گفتم، که هشیاریش ده | |
| تیرگیها را نمودم روشنی | ترسها را جمله کردم ایمنی | |
| ایمنی دیدند و ناایمن شدند | دوستی کردم، مرا دشمن شدند | |
| کارها کردند، اما پست و زشت | ساختند آئینهها، اما ز خشت | |
| تا که خود بشناختند از راه، چاه | چاهها کندند مردم را براه | |
| روشنیها خواستند، اما ز دود | قصرها افراشتند، اما به رود | |
| قصهها گفتند بیاصل و اساس | دزدها بگماشتند از بهر پاس | |
| جامها لبریز کردند از فساد | رشتهها رشتند در دوک عناد | |
| درسها خواندند، اما درس عار | اسبها راندند، اما بیفسار | |
| دیوها کردند دربان و وکیل | در چه محضر، محضر حی جلیل | |
| سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک | در چه معبد، معبد یزدان پاک | |
| رهنمون گشتند در تیه ضلال | توشهها بردند از وزر و وبال | |
| از تنور خودپسندی، شد بلند | شعلهی کردارهای ناپسند | |
| وارهاندیم آن غریق بینوا | تا رهید از مرگ، شد صید هوی | |
| آخر، آن نور تجلی دود شد | آن یتیم بیگنه، نمرود شد | |
| رزمجوئی کرد با چون من کسی | خواست یاری، از عقاب و کرکسی | |
| کردمش با مهربانیها بزرگ | شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ | |
| برق عجب، آتش بسی افروخته | وز شراری، خانمانها سوخته | |
| خواست تا لاف خداوندی زند | برج و باروی خدا را بشکند | |
| رای بد زد، گشت پست و تیره رای | سرکشی کرد و فکندیمش ز پای | |
| پشهای را حکم فرمود، که خیز | خاکش اندر دیدهی خودبین بریز | |
| تا نماند باد عجبش در دماغ | تیرگی را نام نگذارد چراغ | |
| ما که دشمن را چنین میپروریم | دوستان را از نظر، چون میبریم | |
| آنکه با نمرود، این احسان کند | ظلم، کی با موسی عمران کند | |
| این سخن، پروین، نه از روی هوی ست | هر کجا نوری است، ز انوار خداست 
 | 
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
زنده یاد پروین اعتصـــــــــــامی
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
شبی در زندان، دیوانهای به زنجیر گفت: معلوم است که عاقلان از دیوانگان ترسیدهاند.
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس کایشان بچند ارزیده اند
من ارزش این زنجیری که با آن پایم را بستهاند، دارم. ای کاش کسی از آنها میپرسید که آنها چقدر ارزش دارند؟
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب آن سنگها را هم ز من دزدیده اند
دیشب چند عدد سنگ در آستینم پنهان کردم. عجیب است که آن سنگها را هم از من دزدیدهاند.
سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده اند
با این همه عقل و فکری که دارند، از دیوانهای سنگ میدزدند. مطالب فهمیدنی را اینگونه درک کردهاند.
عاقلان با این کیاست عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه ای سنجیده اند
عاقلان با این عقل و تدبیر، عقل آینده نگر را با ترازویی مانند من اندازهگیری کردهاند.
از برای دیدن من بارها گشتند جمع
عاقلند آری چو من دیوانه کمتر دیده اند
بارها برای دیدن من جمع شدند. آره دیگه! عاقل هستند. دیوانهای مثل من را زیاد ندیدهاند.
جمله را دیوانه نامیدم چو بگشودند در
گر بدست ایشان بدین نامم چرا نامیده اند
هنگامی که در را باز کردند، همهشان را دیوانه خطاب کردم. اگر این کار بد است، پس چرا آنها من را با این نام صدا زدند؟
کرده اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند
از کم عقلیشان به آواز خواندن من بارها خندیدهاند. خودشان در هر مکان و هر گذری، رقصیدهاند.
من یکی آئینه ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده اند
من مثل یک آینه هستم که این دیوانگان خودشان را در آن دیدهاند و به خودشان خندیدهاند.
آب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست
گر چه خود خون یتیم و پیرزن نوشیده اند
از جوی، آب زلال نوشیدم. من را پست نامیدند. اگرچه خودشان خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
خالی از عقلند سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیده اند
سرهایی که سنگ ما آنها را شکست، عقل نداشتند. این گناه سنگ بود که سرشان را شکست، چرا از دست من ناراحت شدهاند؟
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر گر چیزی بمن بخشیده اند
بهتر که از من پس بگیرند و زحمت من را کم کنند. مگر غیر از این زنجیر چیز دیگری هم به من دادهاند؟
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده اند
سنگ در دامان من میگذارند تا به مردم پرتاب کنم. ریسمان خودشان را با دست من ریسیدهاند.
هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده بس پرسیده اند
از این ساعت به بعد، به هیچ سوالی جواب نخواهم داد. چرا که گستاخانه و بیهوده از من بسیار سوال کردهاند.
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان از پیش گردیده اند
دیشب، چوبدستی را در زیر حصیر پنهان کردم. از سحر تا شب، از پیش من فراریاند.
ما نمیپوشیم عیب خویش اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
ما عیب خودمان را پنهان نمیکنیم اما دیگران عیبهایی دارند و از همه ما پنهان کردهاند.
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیده اند
چیزهای ننگ و عاری در دفتر و طومار زندگیشان دیدیم. به این خاطر است که دفتر و طومار ما را اینگونه پیچیدهاند.
ما سبکساریم از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیده اند
ما کم عقل هستیم و ناچارا اشتباه میکنیم. عاقلان با این عقل زیادشان، چرا اشتباه کردهاند؟

پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پردهٔ بزم وصالم
مرا دست خلیل الله برافراشت
خداوندم عزیز و نامور داشت
نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک
مکانی همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشنی نیست
چو ملک من، سرای ایمنی نیست
بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم
بسی قربانیان خاص داریم
اساس کشور ارشاد، از ماست
بنای شوق را، بنیاد از ماست
چراغ این همه پروانه، مائیم
خداوند جهان را خانه، مائیم
پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست
حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست
در اینجا، بس شهان افسر نهادند
بسی گردن فرازان، سر نهادند
بسی گوهر، ز بام آویختندم
بسی گنجینه، در پا ریختندم
بصورت، قبلهٔ آزادگانیم
بمعنی، حامی افتادگانیم
کتاب عشق را، جز یک ورق نیست
در آن هم، نکتهای جز نام حق نیست
مقدس همتی، کاین بارگه ساخت
مبارک نیتی، کاین کار پرداخت
درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه
«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام
ستایش میکنند، اجسام و اجرام
در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند
سخن گویان معنی، بی زبانند
بلندی را، کمال از درگه ماست
پر روحالامین، فرش ره ماست
در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست
کسی را دست بر کس تاختن نیست
نه دام است اندرین جانب، نه صیاد
شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت
خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت
خوش آن درزی، که زرین جامهام دوخت
خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت
مرا، زین حال، بس نامآوریهاست
بگردون بلندم، برتریهاست
بدوخندید دل آهسته، کای دوست
ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست
چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل
که گوئی فارغی از کعبهٔ دل
ترا چیزی برون از آب و گل نیست
مبارک کعبهای مانند دل نیست
ترا گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حی داور
ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
ترا گر گوهر و گنجینه دادند
مرا آرامگاه از سینه دادند
ترا در عیدها بوسند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بیگاه
ترا گر بندهای بنهاد بنیاد
مرا معمار هستی، کرد آباد
ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند
مرا تفسیری از هر دفتر آرند
ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست
مرا در هر رگ، از خون جویباریست
تو جسم تیرهای، ما تابناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم
ترا گر مروهای هست و صفائی
مرا هم هست تدبیری و رائی
درینجا نیست شمعی جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست
ترا گر دوستدارند اختر و ماه
مرا یارند عشق و حسرت و آه
ترا گر غرق در پیرایه کردند
مرا با عقل و جان، همسایه کردند
درین عزلتگه شوق، آشناهاست
درین گمگشته کشتی، ناخداهاست
بظاهر، ملک تن را پادشائیم
بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم
درینجا رمز، رمز عشق بازی است
جز این نقشی، هر نقشی مجازی است
درین گرداب، قربانهاست ما را
بخون آلوده، پیکانهاست ما را
تو، خون کشتگان دل ندیدی
ازین دریا، به جز ساحل ندیدی
کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد
کجا ز آلودگیها باک دارد
چه محرابی است از دل با صفاتر
چه قندیلی است از جان روشناتر
خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد
خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد
خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی
کند در سجدگاه دل، نمازی
کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت
که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند