erfannazarahari
من یکی از آن سی و سه نفرم
این روزها ویدیوی قیچی کردن موی پسران در مدرسه دست به دست میشوند و همه میدانند که ناظم قیچی به دستانشان را ملامت کنند و بر موی بر باد رفته مویه. من مانند پیرزنی صد و بیست ساله، هزار و یک خاطره از ذهنم می گذرد و شگفت زده می شود از کودکی هایمان و جفایی که بر ما رفته و زخمی که در روانمان باقی مانده است.
کلاس سوم ابتدایی که فاجعه بمب گذاری نهاد ریاست جمهوری اتفاق افتاد. هفتاد و دو نفر در آن واقعه شهید شدند. دو نفر از آن هفتاد و دو نفر، دو برادر از پسران محله ما بودند. خواهر بزرگ آنها معلم ورزش مان بود. بعد از واقعه کوچکتر را که هفده ساله بود، آوردند و معلم دینی ما شد. حالش خوب نبود. حق داشت که خوب نباشد. خشمی مدام داشت. زورش به هیچ چیز نمی رسد. می خواست انتقام برادرانش را از کسی یا چیزی بگیر. چکمه های سربازی می پوشید و اورکت سبز یشمی. گمانش این بود که مدرسه میدان جنگ است و دانش آموزان نه ساله منافقین و کفار. کلاس ما سی و سه نفر بود. خواهر زاده خانم دینی هم در کلاس ما بود. کنار من می نشست. خانم دینی با هیچ کس حتی با خواهر زاده خودش رفتار خوبی نداشت. فقط با من مهربان بود. شاید فکر کنم آن خواهرزاده منم!
همیشه به هر دانش آموزی می گفت: الان می آیم با مشت می کوبم توی ملاجت. و من نمی دانستم ملاج چیست و دقیقاً کجاست!
یک روز امتحان داشتیم خانم رفت کنار تخته سیاه و گفت: مثلا اسم شما عرفان نظرآهاری است. طرف راست برگه این جوری بنویسید: عرفان سمت چپ برگه این جوری بنویسید: نظرآهاری، وسط برگه هم بنویسید سوم ب
بعد که امتحان تمام شد و خانم ورقه ها را جمع کرد، سی و سه نفر نوشته بودند: عرفان سوم ب نظرآهاری
خانم عصبانی گفت. : ابله ها گفتم مثلاً، نگفتم: دقیقاً
بعد مشتش را گره کرد و توی ملاج ۳۲ نفر کوبید!
من احساس می کردم تقصیر من است. فکر می کردم اسم من باعث این فاجعه است. حس می کردم همه آن سی و دو مشت بر سر من کوبیده شد.
هنوز بعد از این همه سال سرم درد می کند.
بعدها همان خواهر زاده به زنی حق طلب تبدیل شد و در جستجوی رفت. رنج های بسیار کشیده و هزینه های بسیار پرداخت. شاید او بر خود واجب می دید که ظلم خاله و خاله ها را جبران کند و برای آن استم های خاموش کاری کند…